اربابي در اردستان به يكي از نوكرانش گفت فردا صبح اول وقت بيا اين جا كه مي خواهم ترا بفرستم پيش كدخداي اونج  براي يك كار ضروري.نوكر صبح زود كه از خواب بيدار شد براي   خود شيرني و غافلگير كردن  ارباب بدون اينكه به ارباب بگويد رفت اونج .نزد كدخدا كه رفت پس از احوال پرسي چاق سلامتي كدخدا گفت خب چه كار داري نوكر هاج وواج مانده كه راستي ارباب با كدخدا چه كا رداشته كه مرا فرستاده .بالاخره شرح ما وقع را گفت . كدخدا براي اينكه اين نوكر سر به هوا را تنبيه كند گفت من مي دانم ارباب تورا براي چكار فرستاده.  ارباب يك هاون كم دارد وتو را فرستاده كه براي او يك هاون ببري ويك هاون داد به نوكر  بي چاره كه تحويل اربابش بده.سختي حمل يك هاون سنگي كه سنگيني آن ضرب المثل شده وموقع خريد وفروش خانه هاون جا به جا نمي شد آن هم با پاي پياده وبدون وسيله به فاصله چند فرسنگ  براي همگان معلوم است. بعد از ساعت ها بدبختي ورنج خود را بمنزل ارباب رسانيد وفكر مي كرد از اينكه چنين كار پر زحمتي را  تحمل كرده ارباب خيلي خوشحال شده واورامورد تشويق قرار خواهد گرفت .ولي ارباب ضمن اعتراض كه چرا صبح اول وقت نيامدي گفت من ديشب نامه به كدخدا نوشتم كه صبح تو برايم ببري اونج. كه آه از نهاد نوكر بلند شد كه اين همه سختي براي يك بي توجه اي.واز آن ببعد اين ضرب المثل بو جود آمد ((مثل قاصد اونج))